در مطب دکتر بشدت به صدا در آمد.دکتر گفت:" در را شکستی! بیا تو".
در باز شد و دختر کوچولوی نه سا له ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید:" آقای دکتر مادرم!" و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد : "التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است."
دکتر گفت:"باید مادرت را اینجا بیاوری. من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم."
دختر گفت:"ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!" و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت:" باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما می مردی!" مادر با تعجب گفت:"ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!" و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
بدن دکتر از دیدن عکس روی دیوار خشک شد.این همان دختر بود!فرشته کوچک و زیبا!
"به کجا چنین شتابان؟" گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا "
هوس سفر نداری "ز غبار این بیایان؟ همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم..."
"به کجا چنین شتایان؟ "
"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم ."
سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را"
چون از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را."
شاعر: شفیعی کدکنی
من ندانم که کیم...!
من فقط می دانم
که تویی شاه بیت غزل زندگیم،
آی عشق!
میپیچم -در باد-ذره ذره میچکم-در خاک-قطره قطره سرنوشت من این بود...قطرهیی درون خاک بیحاصل ذرهیی درون باد بیانجام
عشق آمد و خاک محنتام بر سر ریخت
زآن برق بلا به خرمنام اخگر ریخت
خون در دل و ریشهی تنم سوخت چنان
کز دیده بهجای اشک خاکستر ریخت
ابوسعید ابوالخیر
● سرنوشت