از منظومه: سالهای صبوری | تشویش |
وقتی از قتل قناری گفتی دل پر ریخته ام وحشت کرد . وقتی آواز درختان تبر خورده باغ در فضا می پیچد از تو می پرسیدم : - (( به کجا باید رفت ؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست غم من غربت تنهائی هاست برگ بید است که با زمزمه جاری باد تن به وارستن از ورطه هستی می داد
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید - (( در قفس طوطی مرد (( و زبان سرخش (( سر سبزش را بر باد سپرد
من که روزی فریادم بی تشویش می توانست جهانی را آتش بزند در شب گیسوی تو گم شد از وحشت خویش *** |
زیباست واقعا زیبا است .
سلام.خوبه ملی برا من جالب نبود
سلام.خوبه ولی برا من جالب نبود .یکم بهترش کن